کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

کیان و گوشی تلفن !!!

راستی این پست رو باید صبح میگذاشتم ,نرسیدم ,حالا میگذارم !!! کلا شما عاشق هر چیزی غیر از اسباب بازی هاتی ,یا حداقل اونها رو از اسباب بازی هات بیشتر دوست داری ... صبح داشتم اتاق خواب رو مرتب میکردم که دیدم از جیغ و ویغ های این روزای شما خبری نیست و حتی غرغر هم نمیکنی ,اومدم بهت سر بزنم که دیدم بعـــــــــــــــــــــله مشغولی اساسی ... اونم با چی !؟ با گوشی نازنین تلفن !!! حالا چطوری در پشت گوشی رو باز کرده بودی و باطریش رو درآورده بودی الله اعلم ... اومدم دیدم حسابی مشغولی ... با صدای چلیک دوربین سرت رو بلند کردی و با اعتماد به نفس کامل و لبخند بر لب زل زدی به من که چیه !؟ تازه خوشحاااااااااااال هم بودی ! ...
26 فروردين 1392

اولین تلاش برای بلند شدن !

این روزا روند رشدت خیلی سریع تر شده و هر روز رو برای ما یک روز شگفت انگیز میکنی ! جونم برات بگه که امروز ظهر ملافه های 2 متکای دم دستی رو درآوردم که بشورم و یکی از متکاها رو هم طبق معمول گذاشتم پشت شما که از پشت ایمن باشی ... بابا حسین هم اون ور تر داشت نهار میخورد ... همین که از سمت ماشین لباسشویی برگشتم دیدم که شما داری سعی میکنی با استفاده از متکا به عنوان تکیه گاه بلند شی ... تا اومدم ازت عکس بندازم افتادی ,بلندت کردم و نشوندمت و باز هم تکرار کردی و خلاصه که فعلا این کار شده جز تمرینات اصلیت و به هر چیزی متوسل میشی برای بلند شدن و ایستادن ! اولین تلاش برای بلند شدن توی نه ماه و پانزده روزگی ! متکا رو گرفته بودی و داشتی بلن...
26 فروردين 1392

ماما ...

امروز من توی آشپزخونه بودم و مشغول ...   شما هم نق میزدی و من سعی میکردم که کارم رو تندتر انجام بدم تا بیام و بغلت کنم که لا به لای نق نق ها و گریه هات گفتی : ماما ...   این اولین باری بود که من رو صدا زدی ! احساس کردم دنیا همون لحظه به پایان رسید ,فکر نمیکردم حالا حالاها کلمه ماما رو از دهانت بشنوم !!! اولین ماما توی نه ماه و چهارده روزگی ...   احساس غرور میکنم ...
25 فروردين 1392

اولین کلمه ...

پسرم میگه بابا ...   قربونت برم عزیزم ,نازنینم ,عمرم ,نفسم ... تا امرور کلمات نامفهومی مثل بابابابابابابابا و یا دَدَدَدَدَدَدَ ممتد از دهانت خارج میشد ,ولی خوب بدون مقصود و احتمالا محض تمرین بود ! اما امروز توی نه ماه و نوزده روزگی گفتی بابا ! اون هم با مقصود !   بابایی داشت از در بیرون میرفت که طبق معمول شما رو بغل کرد و بوسید و بعد هم نشوندت رو مبل و گفت خداحافظ و همین که رفت سمت در انگاری تموم نیروت رو جمع کردی تو صدات و گفتی بابا ... من و بابا حسین انقدر ذوق زده شده بودیم که هر دو هیجان زده به سمتت دویدیم ... خوشحالی رو با تمام وجود توی صورت باباییت دیدم امروز ! راستی پس کی میگی ماما !؟ ...
20 فروردين 1392